پندار نیک مادر

دیروز جمعه بود و میخواستم بعد از یک هفته پر مشغله صبح تا ساعت 8 بخوابم هوا تاریک بود که احساس کردم پندار داره صدام میزنهچشمام و باز کردم دیدم صورتش رو آورده جلو و میگه بیدار شو میخوام یه چیز خوب و زیبا نشونت بدم اگه نیایی از کفت رفته. دستم و گرفت و بردم جلو تراس، طلوع آفتاب رو بهم نشون داد و گفت ببین نارنجی نارنجیه دیدن طلوع آفتاب برات خوش شانسی میاره و اینچنین شد که صبح زود، یه ربع به هفت روز جمعه ای بیدار باش داد و خودش مشغول کشیدن نقاشی شد نونو که فهمید ما دوتایی بیدار شدیم خواست که بیاد پندار رو ببره خونه خودشون پندار میگه دیدی دیدن طلوع آفتاب برام خوش شانسی آورد. کل دیروز رو پسری خونه خال پندار نیک مادر...ادامه مطلب

گرچه دیگه کسی وبلاگ نمینویسه اما فکر کنم هنوز بهترین جا واسه ثبت خاطراته

این روزا پژمان و افشین سخت دنبال خرید زمین بودن بالاخره دل رو به دریا زدیم و تصمیم گرفتیم سه خواهری همراه با مامانم تو یه آپارتمان 4 طبقه ساکن بشیم

یه زمین 400 متری رو قولنامه کردیم  و این یعنی شروع یه فصل جدید از زندگی

پندار نیک مادر...

یه مدته که سر رشته امورات از دستم در رفته و انگار دور خودم میچرخم و باز میرسم سر نقطه اول

 دوباره بعد از یه مدت سکون میخوام از نو شروع کنم و نقشه راه رو یه جور دیگه ترسیم کنم

حال پسرک خوبه اما من نه

سردرگمم ولی باید یادم بیاد که تا دریشه در آب است امید ثمری هست

امیدوارم یه هفته بعد که دوباره میام اینجا طبق برنامه پیش رفته باشم و حال دلم خوب باشه که باز این به خودم برمیگرده و تلاش بی وقفه بدون فکر کردن به آخر راه

پندار نیک مادر...

امرور رو دوست داشتم باشد که همیشه روزهام اینجوری سپری بشه

پندار نیک مادر...

تاریخ رو خودش نوشته و از من خواسته که ازش عکس بگیرم

پندار نیک مادر...

اگر مثبت فکر کنی، صدا تبدیل به موسیقی می شود

حرکت تبدیل به رقص

لبخند تبدیل به خنده می شود

و زندگی تبدیل می شود به جشن!

.

.

ماهـیـت زندگی در پـیــروزی هــای بــزرگ و یــا شکـست های عـظیم نیـست بـلـکه در شـادی هــای ســاده است…

    ⭐️⭐️⭐️

پندار نیک مادر...

عزیزترین تولدت مبارک

پندار نیک مادر...

قد: 138

وزن: 37

پندار نیک مادر...

جمعه گذشته رفتیم سفر یه سفر یک روزه که خیلی خوش گذشت چون همه بودن مامانی، خونه خاله و عمو و نونو  یه سفر کوتاه اما پر محتوا فردا با نونو و عمو افشین  دوباره میریم سفر سفری که تا همین چند لحظه پیش قرار نبود بریم اما خاله نسیم از بس اسرار کرد که ما هم رفتنی شدیم هرچند میدونم از برنامه ریزیم عقب می‌افتم و درسه که تلنبار میشه رو هم الان خوابی و من هنوز اماده نشدم واسه رفتن فعلا یه فصل از کتابم مونده که باید تموم بشه اگه تونستم اماده میشم اگر نه که بازم سحر خیزی به دادم میرسه و صبح زوووود به کارام میرسم قراره ساعت 8 راه بیوفتیم جمعه برمیگردیم دوست دارم جان ما پندار نیک مادر...ادامه مطلب